به جست و جوی بودایی بر آمده ام/ که گیسوان/ به تیغ و آتش سپرده است

گذر "هرمز فرهادی بابادی" به اندیشه های شعری "سعید فلاحی" افتاد

"در معبد من/ می میرند/ تمام/ بوالهوسی هایی/ جهان/ من راهبه ای/ هستم که/ آخرین عبادتگاه/ ساخته شده ام/طرحی ست/ از یک حس/

گم شده/ درمرهمی آغوش/ به پیچیدگی هایی/ بر خورده ام/ که رمز/ بوسه هایت را/ دنبال می کند"

نخستین قدم در شعر پوست اندازی ی خیال است. به نظر می رسد ساده ترین ارتباطی که شعر می‌تواند ایجاد کند مصداق این ضرب المثل چینی است.

          "دوست/ موافق/ باید یک ظرف/ خالی ی  آماده ی/ خدمت باشد"/

با  توجه به اینکه بیشتر این شناخت را از شعر خود شاعر دارد پرسش این است شعر یا شاعر؟

جنگل با اولین درخت جنگل می‌شود اما با آخرین درخت پایان نمی گیرد. زیرا رازی در جنگل پنهان است  که روح جنگل بودن را در نفس دارد حالا سوال من این است درخت یا جنگل؟ می شود با پنهان شدن در زیر گرمای برف از خطر سرما رهایی یافت اما با برهنه شدن در آفتاب نمی‌توان از گزند گرما مصون ماند.

پس همیشه خنجر پایان تراژدی نیست که خون گستاخ تر از خنجر است.

 فقط خون در رگان شعر جریان دارد و این خون از اندیشه ی  قلم می تراود و زخم قلم کاری تر از زخم خنجر است و باز این پرسش در خاطر تداعی می شود که خنجر یا قلم؟

شعر با جهان ستارگان مرتبط است و در برخورد با تقدیر است که آدمی راز کائنات را کشف می‌کند همیشه فقر آن زمانی حضورش را به رخ می کشاند که کف از سکه های خرد تهی می شود اما فقر فکری وقتی چهره می گشاید که آهوی خیال از رسیدن باز می ماند و اهتزاز واژه ها در مسیر بادهایی قرار می گیرند که افق هایش از آن شاعر نیست.

 تنها یک دهان مطلوب می تواند بهانه ای برای سخن گفتن باشد؛ زیرا دهان مخزن گرانبهاترین گفتار است و زبان پرنده سرخی است که در مجرای همین غار پرواز دارد و واژه ها را ده منقار می گیرد.

محمدعلی رضاپور

 دهان "سعید فلاحی" هم از نخستین غارهای شگفت شکل گرفته است که در عمق  آن پرنده ای پنهان است با بال های گسترده‌ای که آوازی به ارتفاع کلمات را بر منقار دارد و چنین است که گاه بر اثر گستاخی همین کلمه گلوی شعرش سرخ رنگ می شود.

 

"خداوند که آدم را خلقت می‌کرد

 فرشتگان آواز می خواندند"

 با توجه به اینکه هر آوازی نیاز به شعر دارد پس اولین شاعر فرشته ای بوده است که برای خلقت حضرت آدم شعر سروده است و همین است که وقتی انسان آوازی را می شنود بی اختیار سر می‌چرخاند به طرف صدایی که نظر او را جلب کرده است. دستی از سر شعف تکان می دهد زیرا  به دنبال نیمه ی گمشده خویش می‌گردد.

"سعید فلاحی" به اندیشه های عرفانی تمام مذاهب سر می کشد و هنگام  که  می‌گوید:

"من راهبردی هستم که آخرین عبادتگاه ساخته شده ام طرحی ست از یک حس گمشده"

 پا جای پای بودا می‌گذارد و می خواهد خودش را در فلسفه شرق پیدا کند و در این مسیر به دنبال مرهم آغوشی است که او را به جغرافیای آشنایی رهنمون شود.

خداوند انسان را با دو نیمه خوبی و بدی آفریده است که نیمه خوبی هابیل است و نیمه ی بدی قابیل و شعر  زمانی شکل می‌گیرد که نیمه خوبی به دست نیمه بدی از بین می رود.

 اندیشه "سعید فلاحی" این شعر سعدی بزرگوار را در خاطر من تداعی می‌کند:

         تنگ چشمان نظر به میوه  کنند

          ما تماشاکنان بستانیم

         تو به سیمای شخص می نگری

        ما در آثار صنع حیرانیم

به تکه ای از سروده ی سوم شاعر نطر می افکنیم:

 

      "این روزها/ گونه های/ یکسانم/زیر پای/ اشک هایی خشن/ لگد مال شده اند/ وقت هایم/ می خواهند/ از یک تهاجمی/ وحشی/ پاندول سرعتی/ بسازند/ تا به رسَم به/ آرامشی کمیاب"/

در این سروده شاعری را می‌بینیم که از سفری ناشناخته  به جست و جوی معبود  گمشده خویش بازگشته است و به ازدحام آدم هایی قدم گذاشته است که گونه هایش زیر پای خشن آن ها لگدمال شده است. شاعر جست و جوگری را می بینیم که از انزوای درونی  خویش به سوی شناخت بیرونی گام نهاده است.

یعنی از جهانی  مجاز به سرزمین واقعیت ها به رازی دست می یابد که بودا راز آن را دریافته بود.

 شاعر در تداوم این سفر به سرزمین آدم هایی رسیده است که آرزوهای گمشده خویش را در نگاه آن ها می یابد.

 آدم هایی که بی وقفه تر از عقربه های زمان در حال چرخش اند و او  از شتاب این آدم ها سرگیجه می گیرد و آرزوی آرامش ابدی امان او را بریده است.

‌در نهایت  درک می کند که شعر یک نوع عادت است. همچنان که  روزی پنج بار برای انجام اعمال واجب رو به جانب جنوب می ایستد و از  ناجی گمشده‌ خود  می‌خواهد که راه رهایی را به او نشان دهد.

سعید فلاحی دریافته است که من شاعر با من سعید متفاوت است؛ همچنان که آن شاملو ای را که من می شناسم یک شاملوی سپیدی است که شعر به او عادت کرده است و این شاملو ای را که نسل بعد از من شناخته اند  بامدادی است که عادت کرده تا  بامدادی باشد که شعر  به او عادت کند.

ختم کلام: باز می‌گردیم به این موضوع که دوست خوب در پهنه ادبی باید ظرفی آماده خدمت باشد احتمالاً دوست موافق شعر است و ظرف خالی شاعر؛ زیرا شعر تکنیک زبان و مکانیسمی هزارلایه است که گاه ساده حتی مثل آب و لحظه‌ای پیچیده و پر دایره  است.

در یک عبارت کوتاه با تبسمی پنهان و نفسی شگفت.

 در جهان شعر، رنگ اشیا در چشم اهل شعر آبی است و افق دید آن ها  کبود.

      

"می دانم/ خوب می دانم/ ردیفی پاییز / از سر دلتنگی هایم/ دست بر نمی دارد/ کاش/ فهمیده باشی/ دلواپسی هایم را/ که دست/ تکان می دهد"/

شاعری که در سروده اول به دنبال نیمه گمشده خود بوده است در طول راه نشانه هایی از جهان ناشناخته خود به دست آورده است. به سرزمین شناخته شده‌ای رسیده است که سرزمین اجدادی اوست؛ یعنی از سفر روح به جسم رسیده است و به دنبال ناجی موعود چشم بر جهان دیگر دارد.

*هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

کاربرانی که در این گفتگو شرکت کرده اند

نظرات (1)

  • dada

    دوشنبه 15 ارديبهشت 1399 - دوشنبه, می 4 2020 9:35:52pm

    احسنت
    هم نقد و هم اشعار عالی و ستودنی بودند