نگاه استاد"هرمز فرهادی بابادی" به شعرهای "علیرضا ناظمی" / ادای دین شاعر به عالم و آدم

نگاه استاد"هرمز فرهادی بابادی" به شعرهای "علیرضا ناظمی"

ادای دین شاعر به عالم و آدم

 

همیشه هم تاریخ

  در قضاوت شمشیر

    ورق نمی خورد

   که جلجتای قلم را

    کرانه ای ست

    به وسعت

     آنچه می نویسد

 

آدمی و آدمی واره دو طیف منطبق بر هم هستند که قبل از تبسم آتش بر سنگ و پیش از راه رفتن آهن بر روی آب جریان داشته اند و هنور هم که هنوز است تداوم دارند و آن چه انان را از َسایر حیوانات متمایز می سازد کلید واژه ی ارتباط است.

هنر ارتباط در آدمی به شیوه های  گوناگون  است و شعر یکی از راه های این ارتباط است.

شعر یعنی اشیا را به گونه ای دیدن که چشم غیر شاعر از دیدن آن عاجز است.

مثالی می آورم: دو نفر تحت یک زاویه به متکایی نگاه می کنند. چشم غیر شاعر به خواب می اندیشد و چشم شاعر از پرهای در متکا به عقاب می رسد.

شعر یعنی اندیشیدن به سیب. سیب در فضا راه می رود  به خواب فرشته می آید. بهشت را از او می گیرد و عشق را به او می آموزد و عشق سرچشمه ی هنر می شود که شعر شاخه ای از آن است و شاعر آیینه ای است که جهان پیرامون خود را زلال می بیند.

"علیرضا ناظمی" هم  شاعری است چون دیگر شاعران. در نگاه او سیب که از درخت می افتد رنگ شعر می گیرد و طعم شراب را و آنگاه اهرمی می شود که ثقل جهان پیرامونش را جابه جا می کند. آن گاه به تماشای اطراف خود چشم می افکند  و آنچه را  می بیند به تصویر می کشد.

 

         از چهار باغ

         الله وردیخان را

           بنشین به

           تماشا

           و جلفا را

          در مسیر افق

 

سیب که می چرخد ماه هم می چرخد نه تنها هوا که شهر هم به دوران می آید. قاعده ی چرخش سیب دایره می شود و شاعر با گردش این دایره سرگیجه می گیرد. اشیا را در حال حرکت می بیند. نگاه می کند آنچه را او می بیند دیگران به شکل دیگری می بینند.

 

          رصد کن

         دالان های

          پل را

     طاق های پالانی

      حلقه به حلقه

     و به سی و سه

     نسل رد شده از

    معلق الفبا

     فکر کن.

 

    بی شک اصیل ترین  انگیزه ای که آدمیان را به هم پیوند می دهد عشق است و عشق مادر هنر است.

عشق یعنی گریستن داوینچی در تبسم ژوکوند. عشق یعنی با مردم بودن و از مردم سرودن.

زنده یاد خاسته شاعر همایون شهری که با آقای ناظمی هم هم استانی است سروده است:

"سبز باید بود سبز گندمی/ شعر باید گفت شعر مردمی"

شعر مردمی  قصه ی مردمی سینما و تاتر مردمی ورزش مردمی و در نهایت دولت های مردمی همه و همه از طریق هنر که سر شاخه ی آن شعر است به قلب های مردم راه می یابند.

بوی مردم را چه زیبا می شود از سروده ی ناظمی حس کرد:

 

       به رسم صغیر

       ناله سر کن

        با مرغ سحر

         زمزمه کن

          آتش دل را

           هم‌نوا با نی

            کسایی

 

             بنو‌ش 

       محبت شهیر را   

    

چه زیبا و چه حق شناسانه از استاد شهیر اصفهانی قدردانی می کند:

 

           بگذر آراسته

            از کهکشان             

           خیال چکاوک ها

           تازه کن

          نفسی درهوای

          هاتف

 

من به آگاهی عمیق شاعر در ارتباط با کهکشان و هاتف اصفهانی درود می فرستم که هاتف فرموده است:

         چشم دل بازکن که جان بینی

         آنچه نادیدنی ست آن بینی

         دل هر ذره ای که بشکافی

         آفتابیش در میان بینی

اصولا باید دید چه تفاوتی میان مردم شعر علیرصا ناظمی با مردم دیگر شاعران است. اخوان در مقدمه ی مجموعه ی در حیاط کوچک زندان می نویسد:

می خواهم از شما مردم در همین فرصت بسیار کم خیلی زیاد تشکر کنم از شما مردمی که به من و همه ی مردم فهماندید که خوب می فهمید و خوب فرق می گذارید میان مردم و نا مردم و بعد فریاد بر می دارد:

مردم آی مردم

هرچه دارم از شما دارم.

 

شعر ناظمی هم از این خصیصه ها خالی نیست. اصفهان را که به تصویر می کشد نسبت به همه ادای دین می کند. از سهراب که در مشهد اردهال است نشان خانه ی دوست را می گیرد و در بهارستان اصفهان طعم گس گیلاس های باغ فرهادی را می چشد:

 

کسی باغ گیلاس را چیده است

و هفتاد و دو یاس را چیده است

ببین کفر صحرا لب رود عشق

دو بازوی عباس را چیده است

 

ختم کلام:  آنچه بر شمردم دیدن جهان پیرامون  از دریچه چشم شاعری به نام علیرضا ناطمی بوده است.

چون شاعر در شعر سپید اصفهان به من هرمز فرهادی بابادی التفاتی داشته اند من هم چند رباعی که اصفهان را از دریچه نگاه من به تصویر کشیده است به ایشان تقدیم می کنم:

در نقش جهان شعر من شاهی نیست

دروازه ی دولت و گذر گاهی نیست

از هشت بهشت سینه چون می گذری

تا کاخ چهلستون دل راهی نیست

*

چشمت که چهار باغ شعرست و هنر

تصویر منبتی ست در قاب سحر

هنگام که با ظرافت زخم قلم

بر سینی سینه می زنی نقش سفر

*

چشمت که چهلستون نقاشی ها ست

نقشی دگر از تجلی ی کاَشی ها ست

هنگام که پلک می گشایی دل من

طرحی ست که در تب فرو پاشی ها ست

*

بر خشکی زنده رود بریان شده ام

گرمازده بی قرار باران شده ام

تا روی دو دست خسته خوابم ببرد

گهواره تر از منارجنبان شده ام

*

تلخ ست که زنده رود نایاب شود

بر بستر گاوخونی اش خواب شود

هر چشم دو قطره اشک هدیه بدهد

تا بستر زنده رود سیراب شود‌

*****

اصفهان/ ۱۲ فروردین ۹۹

هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید