آبلیمو و کتاب معرفت رسـید

 
"از طهران تا تهران" با قلم استاد افشار منتشر شد

«کتاب‌ها رسماً مرده‌اند. کتاب‌ها رسماً قانقاریا گرفته‌اند. کتاب‌ها روی رف‌ها و قفسه‌ها، چروک ‌خورده و یتیم مانده و از خجالت لبو شده‌اند. سرانه مطالعه آمپر چسبانده به کف. نه‌تنها کتاب که مجله نیز. نه‌تنها مجله که هر چیز خواندنی.»

به گزارش حبیب خبر، ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار، با این مقدمه در روزنامه ایران نوشت: «به قول آقای دایی کجا رفت آن عظمت مجله‌ها (ببخشید. آقای دایی کی این حرف را زد که من نمی‌دانم.) روزگاری که احمد شاملو کتاب جمعه را درمی‌آورد و خوانندگانش حتی صندوق نامه‌های وارده‌اش را می‌بلعیدند. نه‌تنها جمعه و کتاب هفته که حتی در لول پایین‌ترش مجله جوانان آقای ر- اعتمادی با پونصد هزار تیراژ. یا نشریاتی مثل زن‌ روز و کیهان‌ ورزشی و سپیدسیاه و دانستنی‌ها. بگذارید دیگر از آدینه و دنیای سخن و تکاپو و گردون چیزی نگویم.

همه چیز رسماً ملال‌آور و شرمگینانه شده است. همه چیز رسماً در این ماسماسک‌های اندروید و اپل خلاصه شده در واژگان نارنجی. با آن ایموجی‌ها و دابسمش‌ها و کوفت‌ها. به‌ویژه کوفت‌ها. چنین است که مردمان گرفتار و خسته به میلیشیای مینی‌مال‌های تصویری تبدیل شده‌اند. الان اگر به یکی بگویی کلیدر و جنایات و مکافات بخواند فکر کنم پوست کله آدم را قلفتی بکند. یا اگر بگویی که مادران و دختران بخوانند. کلنل بخوانند. یا ۱۶ جلد تاریخ شفاهی آکسفورد را. یا تبریز مه‌آلود را. یا سوگ سیاوش مسکوب و سیاحتنامه ابراهیم‌بیک و فریدون سه پسر داشت را. یا حتی شاهزاده‌ای که خر شد را بخوانند. البته شاهزاده اگر خر شده باشد می‌خوانند.

به قول علی دایی کجا رفت (نه ببخشید شاید آقای دایی این حرف‌ها را نزده باشند و من برگمن را با او اشتباه گرفته‌ام) آن عشق آتشین به خواندن. آن مرجعیت وسیع رسانه‌های مکتوب. هرگاه رجعت می‌کنم به تیراژ روزنامه‌های سال ۱۹۳۵ انگلستان، دلم کمی دارالمجانین می‌خواهد: «دیلی‌هرالد ۲۰۲۰۰۰۰ نسخه. دیلی‌اکسپرس و دیلی‌میل ۱۸۰۰۰۰۰ نسخه.» من نشریاتی می‌شناسم که حتی سردبیر و مدیرمسئولش هم آن را نمی‌خواند. چه کردید با اعتماد مردم، برادرجان؟ برکت‌ها از واژه‌ها گریختند.

یک زمانی در این مملکت فرمون دست توفیقی‌ها بود. طنازانی که تفکرات خیامی‌شان دنیا را به ستوه آورده بود و به قول خودشان «می‌خندیدند تا دنیا به ریش‌شان نخندد». آنها با وزن‌ قلم‌شان کره زمین را سنگین کرده بودند. اگر چاپلین غول سینما بود این نهنگان طنز مکتوب، فوران نبوغ و نبوغ فوران بودند. مردانی زهردار با شعارهای میخکوب‌کننده در سال‌هایی که هنوز مردم ایران نمی‌دانستند که روزنامه، شیئی خوردنی است یا پوشیدنی یا دیدزدنی. آنها فرزند فهیم زمانه خود بودند که توانستند در مملکتی که هیچ‌ چیز برای زیستن نداشت - هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز - خواندن طنز مکتوب را از شوم شب واجب‌تر درک کنند.

در همان روزگاران سیاه و کبودی که نبض شادباش مردم در دست کاکاتوفیق و گشنیزخانوم و ممولی و خروس اخته و ابوطیاره و میرزا قشمشم بود. جریده فخیمه‌ای که طرفدار ملل محروم بود و صدالبته مطالب ضد اسرائیلی‌اش قند توی دل مسلمین ایجاد می‌کرد. آنها برای خنداندن مردم در طول تاریخ انتشارشان کم تاوان ندادند. آنگاه که زبان و قلم بُرّای محمدعلی‌خان توفیق به قلعه فلک‌الافلاک تبعید شد یا آنگاه که توفیق را توقیف کردند. طنز مردمی این مملکت اساساً از ابتدا در دفتر توفیق در آن بغل‌مغل‌های قهوه‌خونه مصطفی پایان یا پاتوق چاپخونه رنگین که محل تولد و زایشگاه طنزهای اساسی روزگار بود جوشید.

آه‌ ای شاه‌آباد زیبا که کتاب‌فروشی‌هایت تبدیل به بوتیک‌های ارزان‌قیمت شده است یادت بخیر. یادت بخیرای نادری زیبا. با فروشندگان متشخص کتاب‌های خارجی؛ نشر ملس. نسترن و پیاده‌رو. یادش به خیر روزگار کتابفروشان بدوی که صندوق‌های تخم‌ مرغ از کاروانسرها می‌خریدند و کتاب‌ها را در آنها می‌چیدند و بعدش هم تسمه‌کشی می‌کردند و به شهرستان‌ها می‌فرستادند. آه‌ ای چاپخانه ماشین‌های سنگی. چاپخانه حاج عبدالرحیم. چاپخانه حاج سیداحمد اسلامیه. چاپخانه حاج‌ قاضی سعید خوانساری. چاپخانه علمی. چاپخانه اقبال. بگویید ته و توی آن دالان‌های نم‌گرفته کاروانسراها چه کشیدید که ملتی را اهل‌ کتاب کنید.

آه‌ ای دکه‌های گوهرخای و چمن‌آرا در استامبول و شاه‌آباد که هر وقت تظاهراتچی‌های ۲۸ مرداد به خیابان می‌آمدند قبل از هر چیزی کتاب‌های شما وسط خیابان‌ها ولو می‌شد. آه‌ ای جارچی سبیل پرپشت و حسن پستچی و حاجی‌حفیظ که کتاب‌ها را در کیف‌هایتان می‌گذاشتید و توی ادارات و خیابان‌ها دنبال آدم کتابخوان می‌گشتید. آه‌ ای سیدکمال که کتاب‌ها را بار شتر می‌کردی و می‌بردی در مشهد می‌فروختی. آه‌ ای بساطی‌هایی مثل حسین بنا و میرزاعلی‌اکبر تجریشی و ملافرج که در راه آشنا کردن مردم با کتاب چه خون دل‌ها خوردید. آه‌ ای نسلی که از کتابفروشی پارس در چراغ‌برق، کتاب به شبی ده‌شاهی اجاره می‌کردید و تا خروسخوان تمامش می‌کردید.

آه‌ ای آشیخ رضای بازار بین‌الحرمین که الاغت را پشت دکان می‌بستی و کتاب می‌فروختی و وقتی مرده بودی چنان بی‌کس بودی که چند روزی بوی تعفن لاشه‌ات در بازار پیچیده بود و کسی نمی‌دانست. آه‌ ای کاشی‌چی انتشارات گوتنبرگ که کتاب‌ها را به‌صورت جزوه برای آخر هفته‌ها چاپ می‌کردی و هر کس که جزوه‌ات را می‌خواند یک جلد کتاب رایگان می‌گرفت. یادش بخیر وقتی حبس رفتی و بدهکار شدی کتاب‌هایت را از قرار کیلویی ۱۰ تومان فروختی و جلوی دکانت غلغله شد. آه‌ ای کتابفروشی کلاله‌خاور و حاج محمد رمضانی که هر جا می‌رسیدی می‌گفتند: «باز این مارگیره اومد.» به کیسه‌ای که در دست داشتی نگاه می‌کردند که در بساط هر کتابفروشی که کتاب مورد علاقه‌ات را می‌دیدی می‌انداختی توی کیسه.

آه یادش بخیر نشر معرفت. آقای معرفت. که عناوین کتاب‌هایش را خودش می‌نوشت تا پول خطاط ندهد. یادش به خیر پشت قفسه‌های کتابش آبلیمو می‌گرفت. آبلیموی معرفت شیراز آن روزها کلی سوکسه داشت. دکان کتابفروشی که وارد می‌شدی ته‌اش یک خروار لیموترش تلمبار شده بود و کتاب‌ها بوی لیمو می‌داد. آبلیمو می‌گرفتی و کتاب می‌فروختی و آن تابلوی دستنویس که بر شیشه مغازه و حتی پشت‌ جلد بعضی کتاب‌ها نگارش شده بود هر عابر و هر کتابخوانی را عاشق لیمو و کتاب می‌کرد: «کتاب‌های معرفت را بخوانید و آبلیموی معرفت بنوشید.» همین حسن‌آقا معرفت بود که در سال ۱۳۳۵ برای فروش کتاب کیلویی، دست به ابتکار جدیدی زد. نام کتابی را بر کاغذی می‌نوشت و آن را در پاکتی سربسته می‌گذاشت. پاکت‌ها را می‌ریخت توی جعبه‌ای و هر مشتری که وارد کتابفروشی کیلویی‌اش می‌شد ۱۰ ریال می‌داد و یک پاکت برمی‌داشت.

نام هر کتابی که از تویش درمی‌آمد را تحویل می‌گرفت. این دیگر بستگی به شانس و اقبالش داشت که چه کتابی به نامش درآید. گاه بهای یک کتاب از ۲۰ تومن بیشتر بود و گاه از دو قران کمتر. چنین شد که مردم پشت کتابفروشی معرفت صف بستند. صف‌های طولانی برای کتاب‌های شانسی. گاهی حتی خود کتابفروش‌های کنارخیابانی هم شانس‌شان را امتحان می‌کردند. چه روشنفکرانی که با کتاب قرعه‌ای مخالف بودند و این کار را بی‌حرمتی و توهین به ساحت کتاب و نویسنده می‌دانستند. و چه ناشرهایی مثل اکبرآقا علمی که این نوع فروش را حرام و مدلی از لاتاری تلقی می‌کردند. چنین شد که حسن‌آقا معرفت کتاب‌هایی را که سال‌ها در انبارش تلمبار شده و کپک زده بود به فروش رساند.

کسی اگر می‌خواهد بفهمد در پروسه شکوفایی و ذلیل شدن بعدی کتاب در ایران چه بر سر ما گذشته است برود کتاب در جست‌وجوی صبح خاطرات عبدالرحیم جعفری بنیانگذار مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر را بخواند. یک کتاب ۱۱۰۰ صفحه‌ای از یک مرد وحشتناک خلاق و خدمتگزار. سال ۳۷ وقتی کتاب‌هایش را با سی درصد تخفیف به ملت می‌فروخت تا بدهی‌هایش را بدهد شاعرانی چون اسماعیل شاهرودی و مهدی سهیلی برایش شعارسازی می‌کردند. چه آقای جعفری بزرگ باشی، چه ذبیح‌الله منصوری که در طول عمرش بیش از هزار کتاب، ترجمه و اقتباس کرد آن نسل کتاب‌ساز به‌تنهایی میلیون‌ها نفر را کتابخوان کرد. گیرم ذبیح‌خان در نقش الکساندر دومای ایران ظاهر شد. با آن کلاه شاپو و آنه مه کم‌حرفی و سلطه سکوت. میلیون‌ها جلد کتاب به خانه‌های مردم فرستاد.

راسته شاه‌آبادت چه شد برادر و چرا در میدان انقلابت کتاب‌ها یتیم افتاده‌اند. واژه‌های چاپی زیر تانک‌های دیجیتالی عصر ارتباطات، قل می‌خورند و یرقان می‌گیرند.

اکنون هر کس به تنهایی یک نویسنده و یک ناشر شده است. خداحافظ آقای گوتنبرگ. برو به خاله‌ات برس!»

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید