ده سکانس مخفی از کوفه ی ۶۱

 

۱

از سرهایی که آورده اند

یکی را می شناسم

ولی مادرم نهیبم می دهد.

 

۲

از پدرم

فقط یک سرآورده اند

مادرم می گوید

طبق معمول

آمده است به ما سربزند

 

۳

پدر را تا دیروز

توی این شهر

حبیب صدا می کردند

حبیب

حالا خارجی

 

۴

چقدر دلم می خواهد

با این اسرا بروم

مثل اینکه

از این شهر

آزاد شدن محال شده است

 

۵

تشنگی این زن و بچه ها را

که از مادرم پرسیدم

گفت

فرات از شرم این جماعت

سر به دریا گذاشته است

و رفته است

پسرم

 

۶

کاش به یکی از این بچه ها

می سپردم

مواظب پدرم باشد

همه ی این مدت

که مسافرت است

 

۷

از این شهر

فقط من برای حسین نامه ننوشته ام

ولی چقدر شرمم می شود

به آن نیزه بلند

نگاه کنم

 

۸

با این سرها

کلی طفل زنجیر شده آورده اند

نکند آن ها را

به جرم یتیمی گرفته اند

 

۹

از وقتی که به این اسب

حالی کرده ام

این سری که به گردن دارد

پدر من است

از به گردن داشتن

این گناه کوفیان

سر بلند نکرده است

 

۱۰

از این سرها

سری آن قدر نورانی است

که تا حالا چندبار کنجکاو شده ام

نامش را بپرسم

به این شب ها

یک ماه بود

مثل اینکه کوفیان آن را کشته اند

*احمد دریس

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید