"عقاب زخمی ام بر روی پرچین تو بنشستم" غزلی از: استاد "هرمز فرهادی بابادی"

 مرا هر بار بشکستی تو را یک بار نشکستم

 ز من یک لحظه بگذشتی و من هر لحظه پابستم

 غرورم را نمی بینی چگونه شانه خم کرده ست؟

 عقاب زخمی ام بر روی پرچین تو بنشستم

 به قدری شکوه ها از مردم چشم شما دارم

 که از خیر خودی بگذشتم و با غیر پیوستم

 من از تکرار عکس خود در آن آیینه دلتنگم

 دو بال پلک خود را کاش بر آیینه می بستم

 بدون چتر زیر آفتاب عشق می سوزم

 و دارد می گریزد سایه ی دیوارت از دستم

 نشانم را زغیر و آشنا بیهوده می گیری

 که در این شهر من آن کوچه ی بی نام و بن بستم

 گلویم را به هر آب عطشناکی نمی شویم

 که از کفر طهورای خیال انگیز تو مستم

 خیال قطره ای در تنگنای صخره ام اما

 به شوق دیدنت در جست و جوی منفذی هستم

 * هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید