ابوذر توی مسجد رفت و سلمان می زند بیرون/ دو شعر از: فرهنگ دشتی

 

 

نسیم تازه
برای رسول مهربانی و رحمت(ص)

و لب های تو از صد شکرستان می زند بیرون
چنانکه آفتاب از چنگ باران می زند بیرون
چنان از اشتیاقت مکه را آیینه باران کرد
که از هر کوچه صد چشم چراغان می زند بیرون
چه رازی توی فروردین چشمانت شکوفا شد
که جای یک نسیم تازه طوفان می زند بیرون؟
و گاهی سنگ های زیر پایت را نگاهی کن
که از هر قطعه اش یک کوه عرفان می زند بیرون
حرا را چشم های تو مسلمان کرد طوری که
هنوز از سینه اش تفسیر قرآن می زند بیرون
هنوز از شوق آغوشت مدینه راه می افتد
تمام نیمه شب ها از خیابان می زند بیرون
بلال است این که از گلدسته ها آواز می خواند
ابوذر توی مسجد رفت و سلمان می زند بیرون
و هرکس عطر لبخند تو را حس کرد می بینم
که غرق شرک می آید مسلمان می زند بیرون
فرهنگ دشتی
***
سنگ صبور
برای غریب مدینه، امام مجتبی (ع)
عشق توی دست های تو مجسم می شود
مهربانی تو با دنیا متمم می شود
درد هایت را برای کوه هم حتی نگو
مطمئنم قامتش با درد تو خم می شود
نقطه نقطه این جهان را هم بگردی یک نفر
جعده تنها می شود یا ابن ملجم می شود
چاه هم سنگ صبور درد های نو نبود
پس کدامین اشک بر زخم تو مرهم می شود؟
آن وقیحی که مذل المومنینت خوانده است
با دعاهای پر از لطف تو آدم می شود؟
اولین فصل شکفتن قصه ی صلح تو بود
فصل آخر روز عاشورا فراهم می شود
گفتی : « لا یوم کیومک یا ابا ... » پس صبر کن
آخر تقویم ها حتماً محرم می شود
فرهنگ دشتی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید